معرفی کتاب راض بابا
درباره کتاب راض بابا
این کتاب روایت دختر نوجوانی است که همه او را دوست دارند. اما اتفاقی دردناک همه را اندهگین میکند. کتاب راض بابا ماجرای انفجاری است که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، اتفاقی که راضیه ۱۶ ساله از زندگی و رشد محروم کرد. شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (س) داشتند نامش را راضیه گذاشتند. سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازمیگشت بر اثر انفجار تروریستی شهید شد.
بخشی از کتاب راض بابا
دلشوره چند ماههام، آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدرم برگشتیم، به خاطر هول و ولای دلم، به همهشان التماس دعا گفتم. وقتی هم سوار ماشین شدیم، مدام آیهالکرسی میخواندم و برمیگشتم و به بچهها، مخصوصاً راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود، فوت میکردم. در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود. با هر نگاه، صلواتی میفرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از هر کاری، پولی برای صدقه کنار گذاشتم. اما این اضطراب، قصد نداشت دست از سرم بردارد.
به ساعت مچیام که نه و نیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیکتر میشدیم، حرکت کندتر میشد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانسها که با فاصلهای کم از دور و نزدیک شنیده
میشد، دلشورهٔ دلم را هم میزد. به خیابان شهید آقایی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم، چند نفر مقابل ماشینها ایستاده بودند و اجازه عبور نمیدادند. هر کس ماشینش را رها میکرد و میدوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد.
_ یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاس؟
ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثهٔ بزرگتری همه را به اینجا کشانده بود. داشت بغضم سر باز میکرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده میشد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عدهای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه میکردند و بعضیها هم به سرزنان و حسینگویان، از در ورودی برادران بیرون میدویدند. تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را برانداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم.
_ گوشی… با گوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس!
با عجله جیب شلوار و پیراهنش را وارسی کرد.
_ نیاوردم. یادم رفت بیارمش… نگاه کن مریم, من میرم دنبال هدایت، تو هم برو دنبال راضیه.
شهین، خواهر تیمور و آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند. به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود. با چشمان مه گرفتهام، راه مستقیم خود را دویدم. ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم: «راضیه تو بیمه شدهای، بیمه حضرت زهرا! تو رو به خودشون سپردم.»