معرفی کتاب دختر انار

معرفی کتاب دختر انار

کتاب دختر انار نوشته ایشا سعید است که با ترجمه فاطمه پارسا منتشر شده است. این کتاب روایت دختر کوچکی به نام اَمَل، در دهکده‌ای کوچک در پاکستان است. دهکده‌ی کوچک امل به اندازه‌ی یک نقطه روی نقشه هم نیست. امل عاشق یاد گرفتن است و مدرسه را دوست دارد همیشه در مدرسه می‌ماند و به معلم کمک می‌کند.

او تشنه­‌‌ی خواندن و یاد گرفتن و عاشق شعر خواندن و نوشتن است. رویای امل این است که بتواند در آینده معلم شود. مادر امل بعد از به‌دنیا آوردن چهار دختر افسردگی گرفته است و همیشه خودش را در اتاق حبس می‌کند. امل از پدرش می‌خواهد به مدتی به مدرسه نرود و مراقب مادرش باشد اما همین تصمیم زندگی او را ناگهان تغییر می‌دهد.

بخشی از کتاب دختر انار

دوان‌دوان از حیاطِ شنیِ مدرسه گذشتم تا به سیما و حفصه برسم. خورشیدِ سوزان بر سرمان می‌تابید و چادر و موهایم را که زیر آن پنهان بود، گرم می‌کرد.

حفصه غرغرکنان گفت: «می‌خوام یکی از اون زنگ‌ها که تلویزیون نشون می‌ده برای خانم سعدیه بخرم. می‌دونین کدوم رو می‌گم؟ از همون‌ها که وقتی کلاس تموم می‌شه زنگ می‌زنه.»

من اعتراض کردم: «ولی همیشه که تا دیروقت توی کلاس نگهمون نمی‌داره.»

حفصه گفت: «هفتهٔ قبل رو یادته؟ هی دربارهٔ صور فلکی حرف زد و حرف زد. وقتی رسیدم خونه، برادرهام لباس‌هاشون رو عوض کرده بودن و نصف مشق‌هاشون رو هم نوشته بودن.»

پرسیدم: «ولی به نظرت جالب نبود؟ این‌که وقتی گم می‌شیم ستاره‌های آسمون کمک می‌کنن راهمون رو پیدا کنیم و این همه داستان قشنگ درباره‌شون هست؟»

حفصه گفت: «آخه وصل کردنِ چندتا نقطه توی آسمون به چه درد من می‌خوره؟ من می‌خوام اولین دکترِ خونواده‌مون باشم، نه اولین ستاره‌شناس.»

من و حفصه خیلی وقت بود که با هم دوست بودیم. از زمانی که او را نمی‌شناختم چیزی به یاد نمی‌آوردم. ولی وقتی این‌طور حرف می‌زد اصلاً درکش نمی‌کردم. برخلاف حفصه، من می‌خواستم همهٔ دانستنی‌ها را بدانم؛ مثلاً این‌که هواپیماها با چه سرعتی حرکت می‌کنند؟ چرا بعضی از آن‌ها دنبال خودشان ردی شبیه ابر باقی می‌گذارند و بقیه این‌طور نیستند؟ کفش‌دوزک‌ها هنگام باران‌های شدید کجا می‌روند؟ راه رفتن در خیابان‌های پاریس۹ یا نیویورک۱۰ یا کراچی۱۱ چه حسی دارد؟ چیزهایی که نمی‌دانستم آن‌قدر زیاد بودند که اگر همهٔ زندگی‌ام را هم وقف یادگیری می‌کردم فقط می‌توانستم ذره‌ای از آن‌ها را یاد بگیرم.

حفصه پرسید: «مامانت حالش چه‌طوره؟ مادرم می‌گفت کمرش درد می‌کنه.»

گفتم: «بدتر شده. دیروز اصلاً نمی‌تونست از رختخواب بیرون بیاد.»

حفصه گفت: «مادرم می‌گفت این نشونهٔ خوبیه. کمردرد یعنی بچه پسره. می‌دونم که اگه پسر باشه پدر و مادرت خوشحال می‌شن.»

گفتم: «برادر داشتن خوبه.»…

دکمه بازگشت به بالا
👈 بازگشت
🏠 صفحه اصلی
👈 بازگشت
🏠 صفحه اصلی
👈 بازگشت
🏠 صفحه اصلی