گیسِ مادر؛ ناموسِ مادر
کیا فخر
روایتی از تاریخ: نامهای از یک دانشجوی دانشسرای مقدماتی تهران (۱۳۱۵) دربارۀ قانون کشف حجاب
چند سالی بود که میگفتند و مینوشتند که داشتن حجاب با ترقی، تجدد و پیشرفت همخوانی ندارد. به خصوص از وقتی که رضاخان شاه شد و پیشرفت و ترقی ایران را هدف سلطنت عنوان کرد. سه سال پس از اینکه او به پادشاهی رسید، خبری در شهر پیچید که خاندان سلطنتی با حجابی نامتعارف در حرم حضرت معصومه (س) حاضر شدند و شیخ محمد تقی بافقی، مانع ورود آنان شد و از آنان خواست که حرمت حرم را حفظ کنند. شاه ایران، این رفتار را توهین و بیحرمتی به خانوادۀ سلطنتی دانست و شیخ محمد تقی را با چوب و چماق تنبیه کرد و تبعید نمود.(۱) اینجا بود که مردم پی بردند که اهرم زور و قدرت رضاشاهی، تنها علیه گروههای تجزیهطلب، مشروطهخواه، آزادیخواه و… به کار نمیرود و برای پیشبرد هر خواستهای میتواند مقابل مردم و باورهایشان قرار گیرد. از سوی دیگر باید میدانستیم که خانوادۀ سلطنتی حق دارند هر طور که دوست دارند، لباس بپوشند و حفظ حرمت آنان از حفظ حرمت حرم، مهمتر است.
در همان سالها مجلهای به دستم رسید که از سال ۱۲۹۱ زیر نظر هیئت امنای مدرسۀ دخترانۀ آمریکایی تهران، منتشر میشد. در سرلوحۀ مجلۀ «عالم نسوان»، نوشته شده بود: بهشت زیر پای مادران است. این مجله آگاهی و بیداری زنان در امور مختلف را به عنوان هدف خود، ذکر کرده بود و محتوای آن سعی میکرد خانوادۀ ایرانی را به الگوی خانوادۀ غربی نزدیک کند.(۲) جهان غرب، مسیحیت را به کناری نهاده بود و مشغول کار و ابتکار و خلاقیت شده بود و به پیشرفتهایی هم دست پیدا کرده بود. تصور گردانندگان مجله این بود که ما هم برای پیشرفت، باید قدم در قدمگاه آنان بگذاریم. نویسندۀ یکی از مقالات این مجله، با اشاره به اینکه «حجاب مظهر اسارت و سیهروزی زنان و مانع ترقی» است، غبطه میخورد که زنان افغانی و ترک، پردۀ خرافات را دریده و با حجاب وداع کردند تا برای راه انداختن چرخهای ترقی با مردان همراه شوند.(۳) گویی زن با حجاب، نه میتواند تحصیل کند و نه کار؛ و تنها مانع او، همین لباسی است که به تن دارد! مقالات این نشریه، با امضای زنانی از شهرهای مختلف منتشر میشد، تا نشان داده شود که زنانی از سراسر کشور، خواهان ترقی در پرتو برداشتن حجاب هستند.
داستان حجاب، البته در همین موارد محدود نبود. کنسرتهای بیحجاب «قمر الملوک» از چند سال قبل برگزار میشد و چندی قبل هم ملکۀ افغانستان، بدون حجاب به ایران آمد. رضاشاه هم اعلام کرده بود که هر کس تمایل دارد، میتواند چادر خود را بردارد. اما قضیه از وقتی جدیتر شد که شاه به ترکیه سفر کرد. دوازدهم خرداد ۱۳۱۳ بود. پس از برگشت از آن سفر، کم کم در حجاب دانشآموزان مدارس ابتدایی تغییراتی رخ داد. قرار بود من معلم مدرسۀ ابتدایی باشم و یک فرد فعال در اجتماع و مدرسه برای تعلیم علم و دانش، البته با حجاب؛ اما نشد. شاه و مشاورانش دانشسرای مقدماتی تهران را به عنوان اولین جایگاه رسمی کشف حجاب برگزیدند. قرار بود جشن فارغالتحصیلی ما برگزار شود که تلفیق شد با جشن اعلام رسمی کشف حجاب.
مدیر و مسئولان دانشسرا، مدتها بود شبیه حرفهای مجلۀ نسوان را میزدند. تعدادی از بچههای دانشسرا هم، بیحجاب رفت و آمد میکردند؛ اما اجباری در کار نبود. حدود چند هفته قبل از جشن فارغالتحصیلی خبر چنین تصمیمی را شنیدیم. گفتند همه باید در آن روز حاضر باشند تا بتوانند مدرک فارغالتحصیلی را دریافت کنند.
روز هفدهم دیماه ۱۳۱۴، آژانها به حالت آماده باش درآمدند و اطراف دانشسرا و داخل محوطه را تحت نظر خود گرفتند. سه مرد مسیحی نیز به دانشسرا آمده بودند که از قضا «ادارۀ نهضت شیکپوشیِ زنِ از حجاب درآمده» را به عهده داشتند. همۀ دانشآموزان باید برای جشن آماده میشدند. دو تن از آنان در یکی از اتاقهای دانشسرای مقدماتی، دست به کار بودند؛ مو شانه میکردند، موهای اضافه را میزدند و سر خانمها چون جلوهای نداشت، به سبک مردانه میآراستند. تعداد زیادی از بچهها را برای آرایش مو نزد یکی از این سه مرد، به نام آبراهام بردند؛ اما من توانستم با زیرکی تمام، خودم را نجات دهم. مدام سعی داشتم کلاه خودم را پایینتر بکشم و یقۀ پالتو را بالا ببرم. چیزی به آغاز مراسم نمانده بود که همه به صف شدیم. بعضی از دخترها روی خود را به سمت دیوار دانشسرا کرده بودند و اشک میریختند، بسیاری هم بیتفاوت بودند و بعضی هم خوشحال.
دانشسرا شکل تازهای به خود گرفته بود. محصلان و معلمان در صفهای منظم و بدون حجاب، ایستاده بودند که رضاشاه به اتفاق ملکه و دو دخترش -که کشف حجاب کرده بودند و لباس اروپایی بر تن داشتند- وارد شدند. دیپلمها اعطا شد و به طور رسمی، کشف حجاب هم اعلام شد.(۴) به خانه آمدم و خبر را برای مادرم شرح دادم. مادرم که سیاست را هم با حس خود میفهمید و گویی انتظار چنین خبری را داشت، در حالی که چادرش را به سر گرفته بود و به سمت در حیاط میرفت، گفت: «لابد از فردا تو خیابون چادر و چارقد از سر ناموس مردم میخوان بردارن…»
مادرم رفت و خیلی زود در حالی که نفس نفس میزد، برگشت. ظاهراً آژانها تعقیبش کرده بودند و سعی داشتند چادر را از سرش بردارند. چادری که نماد همۀ ایمان و عفتش بود. مادر یک نصف روز را دیر فهمیده بود و از همان روز، آژانهای بیرحم… .
حالا یک سالی هست که من و مادر از خانه بیرون نرفتهایم. زنان محجبه حق ورود به خیابانها، استفاده از درشکه، رفتن به زیارتگاهها، مساجد و حتی حمام را ندارند. کسبه نیز مجاز به فروش اجناس به زنان با حجاب نیستند. مأموران رضاخان در اجرای این قانون، شب و روز در کوچهها و خیابانها گشت میزنند و هر جا زن باحجابی را بیابند، با خشونت چادر و روسریاش را میکشند. مادرم تا پیش از این با خانمهای محل گعده داشت، به دختران محله آموزش گلدوزی میداد، خرید میکرد، به حجرۀ پدر سر میزد و خیلی کارهای دیگر؛ اما حالا هیچ ارتباطی با جامعه ندارد. او از سر اجبار چادر به سر نکرده بود که حالا به اجبار از سر بردارد. زیبایی آیین و ایمان به انتخاب است و او حالا میان ایمان و اجبار به عدم انجام یکی از واجباتش، ایمانش را برگزیده و در خانه، صبورانه به انتظار آزادی نشسته است.
برای مادر، حجاب چیزی بیشتر از چند وجب پارچه و چارقد و چادر بود؛ تمام عزت مادر -چون خیلیهای دیگر- به عفافش بود. حجاب برای او مایۀ عفاف بود و بدون حجاب، احساس بیعفتی میکرد.
من و مادر به آزادی میرسیم یک روز؛ این را مطمئنم. اما در این اندیشهام که با این اقدام حکومت، جامعه یک روز به پیشرفت اروپاییها میرسد؟ بعید میدانم!
پینوشتها:
(۱) سید محمد حسین منظورالاجداد: «امریۀ کشف حجاب»، کیهان فرهنگی، خرداد ۱۳۸۵، شمارۀ ۲۳۶، ص۲۹.
(۲) محمد صدر هاشمی: «تاریخ جراید و مجلات ایران»، اصفهان:کمال، ۱۳۶۳، ج۲، صص۱-۳٫
(۳) حبلالمتین، شمارۀ ۳۶٫
(۴) باقر عاقلی: «روزشمار تاریخ ایران»، ص۲۹۲.