رشد طبیعی، رشد اجتماعی
سیدحسن مددی الموسوی
سیدحسن مددی الموسوی
استاد دانشگاه فردوسی مشهد و عضو هیأت علمی دفتر تبلیغات اسلامی خراسان رضوی
اشاره:
انسان زمانی رشد واقعی پیدا میکند که مسیر رشد او به طور طبیعی، پیموده شده باشد. کسی که جدا از نیازمندیهای فطری خود رشد نماید در واقع، رشدی ناقص داشته و بخشی از شخصیت او به مرحله کمال نرسیده است. رشد اجتماعی، بخشی از بدنه رشد طبیعی انسانهاست که کاستیهای مرتبط با آن آثاری مخرب را در پی خواهد داشت.
سرآغاز
دغدغهی بیپایان اولیا در مورد فرزندان و آیندهی آنها، ظاهراً پدیدهای است که همراه آدمی متولد میشود و گاه تولد فرزندان در اولیا شکل میگیرد. روند بروز آن هم شکلی طبیعی و نرم مشخصی دارد، در یکی بیشتر و در یکی کمتر، ولی نبودن آن هرگز.
و این قصهی تسلسل در حیات همهی ما بروز میکند، با این تفاوت که تا فرزندان، خود پدر یا مادر نشوند هرگز نمیتوانند آن دغدغه، نگرانی و هراسی را که بیانگر نوعی احساس گنگ و نگاه به دوردست، در پی یافتن آن نقاط ایدهآل ترسیم شده در ذهن، و تحقق آرزوهای خفته و بیدار و بر باد رفته است درک کنند. بالاخره آنکه فرزندان، بارزترین نمود وجود ما هستند و استمرار بخش حیات ما، آگاهانه یا ناخودآگاه. و میل به تربیت ایدهآل فرزندان، حکایتی است از میل ما به سعادت و کامیابی و جاودانگی و این میل فطری است.
عالم بیکران اندیشه و چتر گستردهی نگاه ما به خود و جهان آمیزهای از آموختهها، تجربهها، مشاهدات، موفقیتها و شکستها، کامیابیها و ناکامیها و دادو ستد اعضا و جوارح ما ـ از چشم و گوش و… (مداخل ورودی) ـ با جهان بیرونی است. این آش شله قلمکار محصول همهی اینها و آنهایی است که ما دقیقاً از تأثیرگذاری آنها و تأثر ما از آنها آگاه نیستیم؛ مسایل ژنتیک، برج تولد، دوران حمل، تأثیر ماه و ستارگان، جزر و مد، پدیدههای آسمانی و زمینی و…، نوع زندگی روزمرهی ما، از پوشاک و غذا و رنگ و… .
چیزی از قلم نیفتاد؟! واقعاً همهی اینها در فهم، نگاه، رفتار، منش و کنش و شخصیت آدمی تأثیر دارند؟ یا این گزافهگویی و اظهار فضلی است مانند یک مقاله که هم فرهنگی، هم سیاسی، هم علمی، هم اقتصادی، هم ورزشی، هم نرمشی و … است و همهی اینها را یکجا دارد؟!
الفبای حیات
همهی ما با الفبای حیات به صورت فطری و طبیعی آشنا هستیم، گرسنه میشویم، سیستم کالبدی ما مختل میشود، عصبانی میشویم، آنگاه سیر میشویم، ولو میشویم، باز عصبانی میشویم، برافروخته میشویم، رنگ میبازیم، سرخ و زرد میشویم، مأیوس میشویم، چمباتمه میزنیم، عزا میگیریم، وقتی عاشق میشویم خواب و خوراک نداریم، کمی گرم میشویم، عرق میکنیم، سرد میشویم، میلرزیم، رنگها ما را شاد میکنند، شادی به وجود میآورد، وجدها به حرکت میآورد، حرکت جابه جا میکند، تولید میکند، حیات میبخشد! رنگ غم، غم میآورد، غم، افسردگی و ملولی میآورد و افسردگی…؛ این دنیایی است که در آن به سر میبریم، آگاهانه یا ناخودآگاه! تغییر روحیهی ما هم محسوس است؛ فضا تنگ است، دلمان میگیرد، به دشت و صحرا میرویم، احساس آزادی میکنیم… و این قصهی پیوسته همچنان ادامه دارد.
و این همه لایههای بیرونی این تأثیر و تأثر است که همهی ما تا حدودی بر آن واقفیم، و در پس این دانستهها، دنیای بسیار پیچیدهی نادانستهی عواطف و روابط انسانی است. دنیایی که در «آغاز» راه آنیم و با همهی دانستههایمان از اصول و قواعد حاکم بر این روابط و نتایج حاصله، این آغاز، گویای گنگی دانش آدمی دربارهی آن دنیا و خویش است.
واقعاً موجود غریبی هستیم؛ به یک کشمش گرمیمان میکند و به یک مویز سردی… اندکی در افکار خودمان، کنشها، واکنشها، رفتارها و نحوهی ابراز احساسات و عواطف خود تأمل کنیم، برای یکی دو دقیقه، اصلاً یک دقیقه، چرا میخندیم؟! چرا گریه میکنیم؟!
جوک میشنویم، میخندیم. طول موج، امتداد، تن و ساختار خندهها با هم متفاوت است، یکی رودهبر میشود، دیگری لبخند و سومی ساکت و چهارمی اخم که بیمزه! یکی ریلی، یکی موجی، یکی هندلی و… واقعاً این همه گونهگونی در یک رفتار ساده و روزمره! و شگفت این که خنده، گریه و یا… هر کس هرگز مثل دیگری نیست! همهی صفات ما اختصاصی ماست. چرا؟
واقعاً این تفاوتها ناشی از چیست؟ به نوع راه رفتنمان دقت کردهایم؟ نشستن، نگاه کردن، خوابیدن و…؟
چه میخواهی بگویی؟! خب آدمها با هم فرق دارند دیگر! میخواهم بگویم که این تفاوتها هرگز اتفاقی و تصادفی نیست، مجموعهی ساختار فیزیولوژی، بیولوژی، روانی، نگرشی ، اخلاقی، رفتاری و… در پدید آمدن یک حرکت معین با فرم مشخص، نقش غیر قابل انکار دارد، سخن دراز است، غرض این نیست.
غرض این است که ما قبل از هر چیز به عنوان یک موجود زنده و جزیی از طبیعت، یک موجود طبیعی هستیم که چون جملهی موجودات، حیات طبیعی ما، شئنا ام ابینا ـ سیر رشد ما مسیری است که طبیعت ترسیم میکند، باید با آن چه که طبیعت برای ما ساخته و پرداخته است، رشد کنیم، به عبارت دیگر وقتی رشد میکنیم که مسیر طبیعی را طی میکنیم.
به طبیعت پیرامون خود نگاه میکنیم، تفاوت من و سایر موجودات پیرامون من چیست؟ این تعبیر فلاسفه را صرف نظر از صحت و سقم آن به لحاظ حیاتی ـ بیولوژیک ـ میپذیریم، که: «انسان، حیوان ناطق است».
انسان بخشی از این سلسلهی حیات است؛ جماد ـ نبات ـ حیوان ـ انسان. و شگفت این که این انواع در عین فاصله یا تفاوت اسمی و ظاهری که با هم دارند در یک سلسله و مجموعهی به هم پیوسته، در یک طیف از جماد و مرجانها و گیاهان و گیاهان گوشتخوار و حیوانات و حیوانات هوشمند و انسان، ناظرند به پیوند ناگسستنی انسان با طبیعت. آدم قبل از این که آدم باشد یک موجود طبیعی است و آدمیت وصف این موجود زنده است.
یک ماهی وقتی ماهی است که در محیط خود باشد، در آب باشد، یک درخت وقتی به بار مینشیند که در شرایط طبیعی خودش، نور، خاک، آب و کود و… یک شیر وقتی شیر است که در محیط طبیعی خودش رشد کند، شیر در قفس ـ شیر قفسی است ـ هیکل شیر دارد و طبیعتی قفسی.
آدمی وقتی آدم است یعنی آدم طبیعی است که در طبیعتش رشد کند ـ براساس خصوصیات طبیعی خودش رشد کند ـ غذایش، پوشاکش و… نیازهایش به صورت طبیعی برآورده شود.
واژههای پرورش و تربیت و رشد و سعادت که شایعترین واژههای به کار رفته در حوزهی نگرش و طریقتی حیات آدمی است، صرف نظر از تفاوت دامنهی معنایی، یک نقطهی مشترک دارند و آن هم، راهبردهای مناسب برای رسیدن به یک هدف و کمال آرمانی است. برای رسیدن به این رشد و سعادت و به روزی باید مسیری طبیعی را طی کرد و این طبیعی است که هر که مکه خواهد باید راه مکه رود و گرنه از عکا سر در میآورد.
توجه به طبیعت انسانی
متأسفانه برخورد ما با فرزندانمان برخورد انتزاعی و ناآگاهانه و بدون توجه به طبیعت و خواستهها و نیازهای آنان است. دغدغهی ما در مورد بچهها بیشتر مادی، سطحی و قشری است. عمدهی نگرانی ما در مورد زندگی آنان، حیات مادی آنان است؛ غذا، پوشاک، تحصیل، تمام هم و غم ما همین است! و برای خالی نبودن عریضه واژههای تربیت و آینده نیز چاشنی این لیست میشوند…
کلاس قرآن، نقاشی، شنا، ورزش، خیاطی و… این کافی نیست که نشان دهد جنبههای معنوی زندگی بچهها هم مورد توجه ما است؟!
به نظر شما این واژهها و مفاهیم چه جایی از ذهن بچهها را اشغال میکنند، شکی نیست که برآوردن نیاز مادی، اصل پرداختن به سایر نیازها و مقدم بر همه آنهاست. درختی که آب نخورد خشک میشود. شکم گرسنه، دین و ایمان و معرفت ندارد! سخن بر سر آن حداقل نیست، که آن ضروری است؛ سخن در توجه غیر طبیعی و بیمنطق به نیازهای مادی و غفلت از روح زندگی و حیاط طبیعی فرزندان است.
حیات ما حیات طبیعی نیست، حیات بریده از طبیعت است، فرزندان ما نمیتوانند حیات را تجربه کنند، تک فرزندهای محصور در خانههای لانه زنبوری و در بند آهن و گچ و سیمان، به دور از طبیعت خود. تا یکی دو دههی دیگر، بچههای ما خاکبازی را هم نمیتوانند تجربه کنند! همگی اشیایی تصویری بریده از طبیعت، کوه و دشت و جنگل و حیوانات را از پس جعبهی جادو نظاره میکنند؛ آبشار تلویزیونی، منظرهی تلویزیونی، دریای تلویزیونی بچههای تلویزیونی، همبازیها و دوستان کامپیوتری، گل مصنوعی، رنگ مصنوعی، قالی مصنوعی، لباس مصنوعی، غذای مصنوعی، خیار گلخانهای، کاهوی گلخانهای، ماکارونی، پیتزا، سس، نوشابه و… برخوردهای تصنعی، خواهر مجازی، برادر مجازی و ارتباطات مجازی و…
به نظر شما از این جنگل مصنوعی میتوان موجود طبیعی درآورد؟ اگر بپذیریم که جهان دارای قوانین طبیعی خود است، باید بپذیریم که از چهارخانههای مصنوعی چیزی جز آدم مصنوعی بیرون نمیآید.
این سخن یعنی چه؟ به چه اشاره دارد؟ کنایه است؟ استعاره است؟ مجاز است؟…
هر چه شما بگویید! واقعیتی است که با آن زندگی میکنیم! استعاره است! مجاز است!
شما میگویید غلط است میگوییم، چشم! میگویید توهین به آدمی است! میگوئیم استغفرالله قصد توهین نداریم. چون ما هم یکی مثل شماییم. و اما این سخن یعنی چه؟
حیات، موجود زندهای است که باید آن را حس کرد. بچههای ما موجودات طبیعی هستند که در این طبیعت با برآوردن نیازهای طبیعی و به طور طبیعی باید آدم شدن را تجربه کنند و رو به رشد و کمال گذارند تا به سعادت برسند. چگونه؟
به لحاظ مادی؛ چون بوتهی گیاه، میزان آب و نور آنها باید طبیعی و به مقدار کافی باشد…
برای این که بتوان لذت غذا را بفهمد باید گرسنه شود، لذا غذا در گرسنگی است؛ نه تنوع خوردن، چیپس و پفک و ترشک و… غذاهای کاذبی که جای غذا را میگیرند و مانع لذت بردن بچهها از خوردن میشود.
پوشاک بچهها: لباس راحت، نخی، طبیعی متناسب با نیاز او… نه مطابق مد… جالب این است که برای بچهها نوع و مدل لباس و کفش و… چندان قابل توجه نیست، متأسفانه بچههای ما چون عروسکهایی هستند که همواره در پوشیدن و خوردن، بیشتر خواستههای برآورده نشده خود را به آنها القا و در مورد آنها اعمال میکنیم. او حق اظهار نظر دارد! این ما هستیم که تشخیص میدهیم این خوب است، این بد است.
از غذا و پوشاک بچهها، که دغدغهی بزرگ والدین است و معمولاً اولین چیزی است که ذهن آنها را به خود مشغول میکند، که بگذریم، به واژهی پر طمطراق تربیت و سعادت میرسیم، واژههای متقلبی که به شدت لغزنده هستند و به دست نمیآیند و هر کس به گونهای با آنها بازی میکند و تعریفی برایش میآورد. یکی هم خودمان!
تربیت چیست؟
از تعریف لغوی و اصطلاحی تربیت که معمولاً مراد پرورش دادن و در آوردن به آن شکل مطلوب است که بگذریم، عرف عامهی مردم، متناسب با فضای فرهنگی هر دوره، تعریفی از آن میدهد که معمولاً غلط نیست ولی وجهی از آن یا تنها صفحهای از این کتاب هزار صفحهی تو در تو است. و مراد از تربیت هم معمولاًدر تحصیل و کسب مهارتهای جانبی آن خلاصه میشود. درس بخواند، با سواد شود، شغل پیدا کند و کارهای شود، و چه هزینههای گزافی از جان و مال هزینه میشود تا این گل پسر معمولاً مهندس یا دکتر شود! و چه آرزوها و چه نذر و نیازها و دعاها و سفرهها و… و چه شگردها و ترفندهایی که به کار نمیبرند تا این سعادت و آینده فرزندان تأمین شود!
کودکستان ۲ میلیون تومانی، دبستانها و دبیرستانهای کذایی و کانون فرهنگی آموزش و گاج و… با تعجب!؛ واقعاً بچهی شما کلاسهای تقویتی و دوپینگر و… نرفته؟ مگر میشود؟ و…!!
واقعاً که چه شود؟ گل پسر به کجا برسد؟ دختر عزیز به چه منزلت و مکانتی رسد؟ به چه معرفتی دست یابد؟ چه مشکلی را حل کند؟ … مهم نیست! بالاخره کاری پیدا کند و دستش بند شود! و زنی بگیرد! شوهر کند! و زندگی برپا کند! و خانه و ماشین! و فرزند و… روز از نو و روزی از نو.
همهی زندگی خلاصه شده در همین واژهها و کلمات! و بیچاره آدمی همه چیز او مطرح است؛ تحصیل، کار، زن، ماشین و خانه و… خود او، بودنش، ارزشهایش، داشتههایش، دغدغههایش… تنها چیزی که مطرح نیست خود او است. سرگشته و حیران در سالهای دانشآموزی و دانشجویی در پی یافتن خویش، و ساختن هویتی مصنوعی برای خویش!
از زمانی که به یاد دارد برای خوردنش، پوشیدنش، دوست پیدا کردنش، و… همه و همه برایش تصمیم گرفتهاند، تا یادش میآید، اندشه و هم و غم اطرافیان، غذایش، لباسش، و درسش بوده و کلاسهای جانبی! نونهال کودکستانی، کلاس قرآن برود، کلاس زبان، کلاس نقاشی، کلاس… و مجموعهی فرامین، بایدها و نبایدها، والدین مدرسه، درس بخوان پسرم، به فکر درست باش، دخترم و…!
به دور از هرگونه تجربهی زندگی، ناآشنا با طبیعت خویش و بیگانه با حیات طبیعی خود از کودکی، از زمانی که یادش میآید، هم دم جعبهی جادو، فقط شنونده، از آنجا خسته، برای تخلیهی هیجانهای خود به بازیهای کامپیوتری روی میآورد، اختلاف سنی و نسلی پدر و مادر با او… نداشتن همبازی، در راهنمایی محدود، در دبیرستان فشار درس، ناظم مدرسه، و برنامههای جانبی و کلاسهای کنکور و رفت و آمد محدود…، به دانشگاه که میرسد ناگهان سد میشکند، آن پسر سر به زیر آرام درس خوان تبدیل میشود به جوان سرکش و عاصی، از بند فشارها رسته ـ آگاه یا ناخودآگاه ـ در فشار تخلیههای هیجانی و روانی، در دریای متلاطم درون و بیرون دست و پا میزند تا خویش برهاند و از این فشارهای درون به در آید، دنیای تعارض، تعارضها بین آموخته و یافتهها، والدین، محیط مذهبی یا بیدینی، آموزههای تلویزیون، سریالهای دفعالوقت، معلمهای جورواجور و… هیچ کدام پاسخگوی نیاز او نبوده و نیست، اصولاً کسی از او نپرسید که نیاز تو چیست؟ تو چه میگویی؟ چه میخواهی؟ دردت چیست؟ برای او فکر کردند، به جای او تصمیم گرفتند، بریدند و دوختند و به برش کردند! و…
با دنیایی از این آشفتگیها و تعارضها، پای در دریای مواج و بحر متلاطم دانشگاه، سرگردان!
هیچ وقت نتوانست زندگی را تجربه کند، تندخو، پرتوقع، کم طاقت، بیحوصله، سرگردان، بیهدف… در پی همدم و جفت خویش به مقتضای سن، عاشق و معشوق، لیلی و مجنون، رومئو و ژولیت، دست خالی، تن به دلدادگی، زندگی مشترک، چند صباحی چون گنجشکان در بهار، جیک جیک ولی کوتاه… زود از یکدیگر خسته میشوند، نمیتوانند دوست داشتن را با هم معنی کنند، اصولاً تجربهاش را ندارند، ندیدهاند! اینها که خواندنی نیستند، مگر حیات خواندنی است؟! حیات، تجربه کردن است؛ با خواندن کتاب آشپزی که آشپز نمیشود، و یا با خواندن کتاب آموزش شنا، شناگر! باید در آب رفت و شنا را با دست و پا زدن آموخت، اما او که تجربه ندارد و جفتش مثل خودش. کوری عصاکش کور دگر شود! و قصه همچنان ادامه دارد، چندان که دانی… .
تمامی مکاتب بشری و ادیان آسمانی واژهی مشکک فیه سعادت را برای خود برگزیدهاند، دقیقاً مراد از سعادت چیست؟
همهی ما به صورت فطری، طالب رسیدن به مفهوم این واژه هسیتم و هر کدام متناسب با دریافت خود از این لفظ و تفسیر این واژه براساس آموختهها و تجربهها را راهکارهایی برای رسیدن به این مقصود طراحی و ارایه میکنیم.
در این نوشته، ما به انسانی میپرازیم با آن خصوصیات طبیعی که به اختصار ارائه شد. منطبق با تعریف عام سعادتی که به مفهوم عام آن همه فهم است و تودهی مردم حتی اگر آن را تجربه نکردهاند، میتوانند تصورش کنند. میخواهیم ببینیم برای این که بتوانیم این انسان مفروض را به سعادتی که در نظر گرفته شده برسانیم، باید چه شیوهها و ترفندهایی را در پیش گیریم؟ غرض، وارد شدن به دنیای پر پیچ و خم فرضیهها و تئوریها و مکتبها و دانشهای بشری و آسمانی و اعتقادی و… نیست، غرض پرداختن به همین شکل بسیط حیات روزمرهی ماست! چه کار کنیم که فی الجمله به این سعادت برسیم؟!
شما برای این که بتوانید یک بوته یا گل را به صورت دلخواه و ایدهآل برویانید یا بپرورانید، چه کار میکنید؟ چون بدیهی است نیاز به توضیح ندارد، باید اطلاعات اولیه دربارهی آن بوته را بدست آورید، سپس متناسب با خصوصیات آن بوته نیازهایش را تأمین کنید. اگر بوتهی شما پژمرده شد، قطعاً، شتابزده در پی جستجوی علت و رفع آن بر میآیید! بوتهای که آپارتمانی نیست در آپارتمان هر چند در صدد پرورش و تربیت آن برآیید موفق نخواهید بود، مگر آنکه طبیعتش را عوض کنید؟ طوطی در قفس، هر چند برای ما خوش آب و رنگ است ولی واقعیتش این است که پرنده است و طالب آزادی. شیر در قفس، ببر در قفس، باز در قفس… همهی اینها صورت شیر و ببر و باز دارند و حقیقت آنها استحاله شده است.
رشد واقعی
آدمی به عنوان یک موجود طبیعی، بیشک چنین است، رشد او وقتی معنا دارد که در شرایط طبیعی و مطابق با نیازهای طبیعیاش پرورده شود، طراوت گل دشت و صحرا کجا و گل دودگرفتهی آپارتمان کجا، و تفاوت پرندهی خوشالحان باغ طبیعت کجا و بلبل در بند کجا؟
طبیعت ما در همهی ماست، نمیبینیم که با بهانه و بیبهانه، وقت و بیوقت، سیل مردم خسته از تکرار و روزمرگی زندگی به کوه و کمر میزنند، تا خودش بیابند و دمی به آغوش مادر باز گردند، بوی خاک و شرشر آب و وزش باد در برگ درختان و آزادی در فضای زندگی را دوباره مزهمزه کنند! چرا به گردش میرویم چرا ناخودآگاه یکدیگر را میطلبیم چرا؟ و چرا؟ و صدها چرای دیگر؟
چون اساساً این گونه که به سر میبریم بیشتر زندمانی است تا زندگانی! ما به طبیعت، به آغوش مادر طبیعیت باز میگردیم تا مهر بیدریغ او را دوباره بچشیم… و شگفت این که خانهی آخر ما نیز، آغوش همین مادر است…! زمین! این مثالها به خاطر این است که بگوییم آدمی گل گلخانه نیست، گیاه طبیعت است، درخت باغ است و گل دشت. در دشت و طبیعت است که آدمی رشد طبیعی دارد.
روزگار چنین رقم زده است و زندگی ماشینی بر حیات ما چنین چنگ و دندان انداخته است، و ما را به یتیم خانه، لانهی زنبوری آپارتمانها و آهنها و فولادها به بند کشیده است.
گل آپارتمان شدهایم با همان خصوصیتها ـ نازک نارنجی! ظریف! و بریده از طبیعت خویش. و ما در حیرت از این نابسامانی و انگشت حیرت به دهان؛ دیدی که چه شد؟ و کمتر اندیشیدیم که چرا چنین شد.
درخت بریده از اصل، توجه به آدمی و فرزندانش به عنوان یک موجود طبیعی است. و اقتضای طبیعت آدمی، تربیت و رشد است در میان جمع، نه دوری و انزوای خود خواسته و ناخواسته. پس برای تربیت او باید اولاً به مقتضای عادات و آداب «مألوف» و «معروف» «جامعه» رشدش داد، ثانیاً او را در میان جمع انداخت و از دور نظارهاش کرد که چه میکند؛ چونان بازی که جوجهی خویش از بالا میاندازد برای یاد گرفتن پرواز.
رشد طبیعی آدمی، رشد با جمع و در میان جمع است و هر آن چه که به این رشد کمک کند مطلوب و آن چه که او را از این با جمع بودن، مانند انواع تربیتهای دوپینگی و ویژه و جدا کننده و تمایزبخش و انحصاری مذموم است.
غذای مطلوب آدمی در جامعهای متعارف غذایی عادی و متعارف، لباساش، لباس عادی (و نه مانکنی!)، مدرسهاش مدرسهای عادی و برای اوقات فراغتاش شرکت در گروههای همسالان، تشکلهای شناخته شده جهت شکلگیری شخصیت او و ایجاد تجربهی ارتباطهای جمعی و پیشگیری از آفتهای تنهایی، بسیار ضروری است ـ واجب ـ به ویژه در دورهی نوجوانی و جوانی.