جملاتی از کتاب «آه»

جهت استفاده در محصولات گرافیکی ماه محرم

شب حسین از سرای بیرون آمد و سوی قبر جد خویش رفت و گفت: «السلام علیک یا رسول الله. من حسین ابن فاطمه، جگر پاره‌ات و فرزند جگر پاره‌ات هستم که مرا در میان امّت خلیفه گذاشتی. پس ای پیغمبر خدا، بر ایشان گواه باش که مرا تنها گذاشتند و رها کردند و نگاهداری نکردند. این شکایت من است به تو تا تو را ملاقات کنم.»

 

حسین از خانه بیرون آمد تا اخبار مردم بشنود. مروان او را دید و با او گفت: «ای ابا عبدالله، من خیر تو را خواهانم. سخن من بپذیر که راه ثواب این است.»

حسین گفت: «آن چیست؟ بگو تا بشنوم.»

مروان گفت: «من می گویم با یزید ابن معاویه بیعت کن که هم برای دین تو بهتر است، هم برای دنیای تو.»

حسین گفت: «انا لله و انا الیه راجعون. اسلام را وداع باید گفت اگر امّت گرفتار امیری چون یزید گردند.

 

بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین ابن علی به گروه مسلمین و مؤمنین.

امّا بعد، هانی و سعید نامه‌های شما را آوردند و آنها آخرین فرستادگان شما بودند و دانستم همه‌ی آن‌چه را که بیان کرده بودید. و گفتار همه‌ی شما این است که: «امامی نداریم، سوی ما بیا! شاید خدا به سبب تو ما را بر هدایت و حق جمع کند.» و من مسلم ابن عقیل را، برادر و پسر عمّ من که در خاندان من ثقه من است، سوی شما فرستادم و او را امر کردم که حال و رأی شما را برای من بنویسد. پس، اگر برای من نوشت که رأی خردمندان و اهل فضل و رأی و مشورت شما چنان است که فرستادگان شما گفتند و در نامه‌های شما خواندم، به زودی نزد شما می‌آییم، انشاءالله.

 

هیجده هزار از اهل کوفه با مسلم بیعت کردند.

و مسلم نامه سوی حسین نوشت و او را از بیعت این هیجده هزار تن خبر داد و به آمدن ترغیب کرد – بیست و هفت روز پیش از کشته شدنش.

 

در آن شب که حسین می‌خواست صبح آن از مکّه خارج شود، محمّد ابن حنیفه نزد او آمد و گفت: «ای برادر، اهل کوفه همان‌ها هستند که میشناسی. با پدر و برادرت مکر کردند و می‌ترسم حال تو مانند حال آن‌ها شود. اگر رأی تو باشد، اقامت کن که در حرم از همه کس عزیزتر و قوی‌تر باشی.»

گفت: «ای برادر، می‌ترسم یزید ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سبب من حرمت این خانه شکسته شود.»

 

 

خبر به ولید ابن عتبه، امیر معزولِ مدینه، رسید که حسین رو سوی عراق دارد. به ابن زیاد نوشت: امّا بعد حسین به جانبِ عراق می‌آید. پسرِ فاطمه و فاطمه دخترِ رسولِ خداست. مبادا آسیبی بدو رسانی و شوری بر پا کنی بر سرِ خود و خویشاوندانت که خاص و عام هرگز آن را فراموش نکنند و تا دنیا باقی است، به هیچ چیز دفعِ آن نتوان کرد. ابن زیاد التفاتی ننمود.

 

 

و حرّ پیوسته همراه حسین می‌رفت و با او می‌گفت: «از برای خدا، جان خویش را پاس دار! که من یقین دارم اگر قتال کنی کشته می‌شوی.»حسین به او گفت: «آیا مرا از مرگ می‌ترسانی؟ و آیا اگر مرا بکشید، دیگر مرگ از شما می‌گذرد؟ من همان را می‌گویم که آن مرد اوسی وقتی می‌خواست یاری پیغمبر کند با پسر عمِّ خود گفت “من می‌روم و جوانمرد را مرگ ننگ نیست.”»

 

 

حسین را همچنان که بر اسب نشسته بود خوابی سبک بگرفت. لحظه‌ای بغنود و بیدار شد و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین.» این سخن را دو سه بار تکرار کرد.

فرزندش، علی ابن حسین، که هم بر اسبی سوار بود روی بدو کرد و گفت: «چرا حمد خدای گفتی و استرجاع کردی؟»

گفت: «خواب مرا درربود؛ اسب سواری پیش روی من نمودار شد، می‌گفت: “این قوم می‌روند و مرگ آنها را می‌برد.” دانستم که خبر مرگ ما را به ما می‌دهند.»

پسر گفت: «ای پدر، آیا ما بر حق نیستیم؟»

گفت: «چرا، سوگند به آن خدا که بازگشت بندگان سوی اوست.»

گفت: «پس باک نداریم و مُحِقّ باشیم و درگذریم.»

 

زهیر ابن قین گفت: «قسم به خدا، چنان می‌‎بینم کار پس از این سخت‌تر شود. یا ابن رسول الله، قتال با این جماعت در این ساعت ما را آسان تر است از جنگ با آنها که بعد از این آیند. به جان من قسم، که بعد از ایشان آیند کسانی که ما طاقت مبارزه با آنها نداریم.»

حسین گفت: «من ابتدا به قتال با آنها نکنم.»

 

حسین فرزندان و برادران و خویشان را جمع کرد و بدان‌ها نگریست. ساعتی بگریست. آن‌گاه گفت: «خدایا! ما عترت پیغمبر تو محمّد ایم. ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدّمان آواره ساختند و بنی امیّه بر ما جور کردند. خدایا حقِّ ما بستان و ما را به قوم ستمکار پیروزی ده.»

 

 

و ابن زیاد پیوسته عَساکِر می‌فرستاد نزد عمر: شبث ابن ربعی را با هزار تن، کعب ابن طلحه را با سه هزار تن، یزید ابن کاب کلبی را با دو هزار تن، حصین ابن نمیر سلونی را با چهار هزار تن، مضائر ابن رهینه‌ی مازنی را با سه هزار تن، نصر ابن عرشه را با دو هزار تن، حجّار ابن ابجر را با هزار تن، شمر ابن ذی الجوشن را با چهار هزار شامی. و جز اینها هزار تن از قادسیه با حرّ آمده بودند و چهار هزار تن از کوفه با عمر ابن سعد. (و همه‌ی یاوران حسین هشتاد و دو تن بودند: سی و دو سوار و باقی پیاده و سلاح جنگ جز شمشیر و نیزه نداشتند.)

 

شمر آمد تا برابر اصحاب حسین بایستاد و گفت: «خواهرزادگان ما کجایند؟» (و مقصودش چهار پسر امّ البنین بود و چون از همان قبیله بود که ام البنین، ایشان را خواهر زاده گفت.)

آنان پاسخ ندادند.

حسین گفت «او را اجابت کنید. اگرچه فاسق است، از خالهای شماست.»

عبّاس و عبدالله و جعفر و عثمان فرزندان علی، بیرون آمدند و گفتند « چه می‌خواهی ؟» گفت« ای خواهر زادگان من، شما در امانید .» آن جوانان گفتند«لعنت بر تو و بر امان تو! چه زشتی تو و چه زشت است آن امان که آورده ای !آیا ما را امان دهی و فرزند پیغمبر را امان نباشد؟»

 

 

حسین جلو خیمه خویش نشسته،  به شمشیر تکیه داده، و سر بر زانو نهاده بود. خواهرش، زینب،  ضجّه‌ای بشنید و نزدیک برادر آمد و گفت « این بانگ  و فریاد را نمیشنوی که پیوسته به ما نزدیک می‌شود؟» حسین سر از زانو برداشت و گفت «در این ساعت، رسول خدا را در خواب دیدم:  با من گفت “تو در این زودی، نزد ما آیی.”پس خواهرش سیلی بر روی زد و بانگ واویلاه برآورد. حسین گفت  «هنگام شیون  نیست خواهرم، خاموش باش.  خدا تو را رحمت کند.»

 

قاسم ابن حسن با حسین گفت « آیا من هم در کشته شدگانم؟ » دل حسین بر او سوخت و گفت« پسرک من، مرگ نزد تو چگونه است؟» گفت« ای عّم، از انگبین شیرین تر.»  گفت «  آری به خدا سوگند. عّم تو فدای تو باد. تو یکی از آن مردانی که با من کشته شوند، بعد از آنکه شما را بلای عظیم رسد و پسرم عبدالله هم کشته شود.»

 

 

حرّ اندک اندک با حسین نزدیک شد. حی میگفت« والله، خود را میان دوزخ و بهشت مخیّر می‌بینم و بربهشت چیزی نمی گزینم، هرچند مرا پاره پاره کنند و بسوزانند.»  آنگاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و می گفت «بار خدایا، سوی تو بازگشتم. توبه من بپذیر که هول و رعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افکندم.»

 

حرّ جلو حسین بایستاد و گفت «ای اهل کوفه! مادرانتان به عزای تان بنشینند و اشک حسرت بر شما بارند. این بنده صالح خدا را گفتید “در راه تو جان بازیم.” چون آمد، رهایش کردید و شمشیر بر او کشیدید. نگاهش داشته اید و گلوگیر  او شده اید و از همه جانب در میانش گرفته، نمی گذارید در این زمینه پهناور خدا به  سویی رود: چون اسیر در دست شماست و بر سود و زیان خویش قدرت ندارد. او را و زنان و دختران و خویشان او را از این آب فرات مانع شدید، که یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند و خوک و سگ این دشت در آن می غلتند. از تشنگی به جان آمده اند.  پاس حرمت محمّد و ذریّتش را نداشتید. خدا روز تشنگی سیرابتان نگرداند.»

 

 

مادر وهب ابن عبدالله کلبی گفت« ای پسرک من، برخیز و پسر دختر پیغمبر را یاری کن.» گفت در این کار کوتاهی نکنم.» وهب  بیرون آمد و رجز می خواند و حمله کرد و بکوشید، تا چند تن بکشت و نزد مادر و زنش آمد: بایستاد و گفت «ای مادر آیا راضی شدی؟» گفت « راضی نمی‌شوم، مگر اینکه پیش روی حسین کشته شوی.»

 

 

 

چون کاربر حسین سخت شد، و هر چه کار دشوارتر می‌شود، او و بعضی از خواصّ یاران او رنگشان برافروخته تر و جوارحشان آرام و قلبشان مطمئن تر گردد. یاران  با یکدیگر می‌گفتند« نمی بینی چگونه در روی مرگ می خندد؟و ازمرگ بیم ندارد.» حسین یاران را می‌گفت« شکیبایی کنید بزرگ زادگان،که مرگ نیست مگر پلی، که شما را از رنج و سختی به باغهای گشاده و فراخ و نعیم جاودانی برد.

 

جون غلامی سیاه بود. حسین با او گفت« تو را مرخّص کردم که در پی ما آمدی. عافیت جوی. مبادا در این را آسیبی به تو رسد.» جون گفت«یابن رسول الله، من در فراخی کاسه لیس شما باشم و در سختی شما را تنها گذارم؟ به خدا قسم که بوی من ناخوش است و حسب من پست و رنگم سیاه، بهشت را بر من دریغ داری تا بویم خوش شود و جسم شریف رویم سفید؟ نه، به خدا سوگند از شما جدا نگردم تا خون سیاه من با خون شما آمیخته شود.»

 

 

ابوثمامه صائدی حسین را گفت «یا اباعبدالله،جانم فدای تو باد! نگذارم تو کشته نشوی تا من پیش تو کشته شوم. دوست دارم که این نماز پیشین، که وقت آن نزدیک است، گذارده به لقای پروردگار رسم.» حسین سر برداشت و گفت« نماز را به یاد آوردی، خدای تو را از نمازگزاران و ذاکران محسوب گرداند. آری، اینک اوّل وقت نماز است.» آنگاه گفت« از این مردم بخواهید دست از ما بدارند تا نماز گذاریم.»

 

عَمرو بن قُرظَه خ انصاری بیرون آمد و اذن خواست و حسین او را اذن داد. پیش روی حسین نبرد کرد و سخت بکوشید تا گروهی بسیار از سپاه ابن زیاد بکشت. و جلو دشمن را گرفته بود و جهاد می‌کرد و هیچ تیر به جانب حسین نمی‌آمد پس حسین را آسیبی نرسید تا آن مرد را زخم های سنگین رسید.  روی به حسین کرد و گفت« آیا وفا کردم؟» گفت« آری. تو زودتر از من بهشت روی. سلام مرا به رسول خدا برسان و به او بگویی من هم در دنبالم.»

 

 

دو جوان جابری که پسرعمّ یکدیگر بودند گریان نزد از حسین آمدند.  با آنها گفت « ای برادر زادگان، از چه گریانید؟ امیدوارم پس از ساعتی، چشم شما روشن شود.» گفتند« فدای تو شویم، برای خویش گریه نمی کنیم : بر تو میگرییم که می‌بینیم دشمنان گرد تو را گرفتند و نمی‌توانیم از تو دور شان کنیم.»

 

 

 

حسین بیامد و بر سر علی اکبر بایستاد می گفت« خدا بکشد آن گروهی را که تو را کشتند. چه دلیلی بر خداوند رحمان و بر شکستن حرمت پیغمبر.» اشک از دیدگانش رو‌ان گشت و گفت« بعد از تو، خاک بر سر دنیا.» صدای حسین به گریه بلند شد، و کسی تا آن زمان صدای گریه او را نشنیده بود.

 

چون حسین قاسم ابن حسن ابن علی را دید به جنگ بیرون آمده، در آغوشش گرفت و با هم گریستند،چندان که بی هوش شدند. از حسین دستور جهاد خواست: اذن نداد. آن جوان بر دست و پای عمّ افتاد و بوسه میداد تا اذن گرفت و به جنگ بیرون آمد، و اشک بر گونه هایش روان بود.

 

 

عباس ابن علی پیش روی حسین ایستاده بود و نزدیک او جهاد می‌کرد و حسین به هر سو می گردید، با او بود و خویش را سپر برادر کرد هرجا برادرش بود، او از حسین جدا نمی‌شد.

 

 

 

حسین روی بر گردانید. طفلی از آن خویش را شنید از تشنگی می گرید. شیرخوار بود، نامش عبدالله. او را بگرفت و گفت «ای مردم! اگر بر من رحم نمی کنید، بر این طفل ترحّم کنید.» حرمله ابن کاهل اسدی تیری بیفکند که در گلوی طفل آمد و او را ذبح کرد. حسین بگریست و می‌گفت «خدایا،حکم کن میان ما و این مردمی که ما را خواندند تا یاری کنند، آن‌گاه ما را کشتند.» دو دست زیر گلوی او گرفت و چون پرشد، به آسمان پاشید و گفت «چون چشم خدا می بیند، آنچه بر من آمد سهل باشد.»

 

یکی که در لشکر کوفه بود گفت: ندیدم کسی که دشمن بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند، دلدار تر از وی. چنان که مردان بر وی می تاختند، او با شمشیر حمله می‌کرد و آن را مانند گلّه بز که گرگ در آن می افتد، می پراکند. ما سی هزار بودیم. وقتی حسین حمله می‌کرد منهزم می‌شدیم و مانند ملخ پراکنده، و حسین به جای خویش باز می‌گشت و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم میگفت.

 

 

عمر سد نزدیک حسین آمد. زینب به در خیمه آمد و فریاد زد عمر ابن سعد را که:« وای بر تو! ابوعبدالله را می‌کشند و تو خیره بدو می نگری؟» عمر هیچ جوابی نداد. زینب فریاد زد «وای بر شما! مسلمانی میان شما نیست؟» هیچ کس جواب نگفت. دیدم سرشکِ  عمر بر گونه و ریشش میریخت و  روی از او بگردانید.

 

 

گردی سخت سیاه و تاریک برخاست و بادی سرخ وزید که هیچ چیز پیدا نبود: آسمان سرخ گردید و آفتاب بگرفت، چنان که ستارگان در روز دیده شدند.  هیچ سنگی را بر نداشتند مگر زیر آن خون سرخ تازه بود.  مردم پنداشتند عذاب فرود آمد. کسی در لشکر آمد و فریاد می زد. او را از فریاد منع کردند. گفت «چگونه فریاد نزنم و حال آنکه می بینم رسول خدا را: ایستاده، نگاه به زمین می کند و جنگ شما را می نگرد. و من میترسم بر اهل زمین نفرین کند و من با آنها هلاک شوم.» آنها با یکدیگر گفتند« دیوانه است» او جبرئیل بود.

 

عصر روز عاشورا، حرم حسین و دختران وی همه اسیر شدند و به اندوه و گریه شام کردند. و شب را به سر بردند: نه مردی داشتند و نه مددکاری،دشمنان از ایشان بیزاری می نمودند و، برای تقرّب به عمر سعد و خوشایند ابن زیاد،آزار و توهین شان می کردند.

 

 

 

علی ابن حسین را از نظر ابن زیاد گذرانیدند. پرسید« کیستی؟» گفت «علی پسر حسین.» ابن زیاد گفت «مگر علی ابن حسین را خدا نکشت؟» گفت « برادری داشتم نامش علی، مردم  او را کشتند.» ابن زیاد گفت «خدا کشت.» گفت« خدا جانها را به هنگام مردن شان می گیرد.» ابن زیاد خشمگین شد و گفت «در پاسخ دلیری می کنی و هنوز دل داری که با من سخن کنی؟ او را ببرید و گردن بزنید!» زینب عمّه اش، در وی آویخت و گفت «ای پسر زیاد، هرچه خون از ما ریختی بس است .»  او را در آغوش گرفت و گفت« والله،از او جدا نمی شوم. اگر او را بکشی را نیز بکش.»

 

 

 

یکی از دشمنان یهود در مجلس یزید بود. گفت: به خدا قسم که اگر موسی عمران نبیره ای  از خود گذاشته بود، او را می پرستیدیم. شما دیروز پیغمبرتان از جهان رفت، بر سر فرزند او ریختید و او را کشتید؟ چه بد امّتی هستید.»

 

محمّد ابن عبدالرحمان گفت :راس الجالوت مرا دید و گفت« میان من و داوود هفتاد پشت فاصله است هر گاه یهود مرا بینند تعظیم کنند. شما میان فرزند پیغمبر تا و پیغمبرتان یک پدر فاصله است، او را کشتید؟»

 

 

 

امّ کلثوم چون روی به مدینه داشت می‌گریست  و ابیاتی میخواند که: ما را به خود راه مده مدینه ی جدّمان، که ما با حزن و حسرت آمده‌ایم. همه باهم بودیم وقتی از پیش تو می رفتیم، اما حالا بی مرد و فرزند برگشته ایم.

 

 

زینب دو جانب درِ مسجد پیامبر را به دست گرفت و فریاد زد «یا جدّاه، خبر مرگ برادرم، حسین را آورده‌ام.» و زینب هرگز اشکش نمی ایستاد و گریه و ناله سبک نمی‌کرد و هرگاه علی ابن حسین را می‌دید، اندوهش تازه تر میشد و غمش افزوده تر می گشت.

 

علی ابن حسین چهل سال  بر پدرش بگریست.

روزها روزه بود و شب‌ها به بندگی خدا ایستاده. چون هنگامِ افطار می‌شد غلامِ وی خوردنی و آشامیدنی می‌آورد و نزدِ او می نهاد، می‌گفت« سیّد من، تناول فرمای.» میگفت «پسر پیغمبر را گرسنه کشتند، پسر پیغمبر را تشنه کشتند.» و چند بار تکرار می کرد و می گریست تا خوردنیِ  خود را به سرشک خویش تر می‌ساخت و آب را به اشک می آمیخت. و همچنین بود تا به رحمتِ حق پیوست.

دکمه بازگشت به بالا
🏠 صفحه اصلی
🏠 صفحه اصلی