تربیت دینی و پاداش دینی
سخنان حجت الاسلام والمسلمین غنوی در دوره آموزشی رابطین استانی مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان _ بخش سوم
در امر تربیت غلط آموزش ندهید؟
این را یادتان باشد ما معمولاً چیزی را که غلط به مردم یاد میدهیم این است که بسیاری از مواقع پاداش رفتارهای دینی، تناسبی با میزان زحمت ندارد. میگوید یک صلوات در فلان موقع و در فلانجا بفرستید و اجر هفتاد شهید را دارد. آقا این چه تنظیم حکیمانهای خواهد بود؟ آخر مگر میشود؟
هفتادتا شهید بیچاره میدانید که خیلی رنج کشیده تا به آن جایگاه و مقام رسیده، خیلی دویده توی زندگیاش تا به آن جایگاه رسیده است و اینطور نبوده که تیری از گوشهای در خیابان آمده و به او خورده باشد. فقط یک تیر نبوده که بیاید و به مغرش بخورد. شهادت یکی از مراتب عالیه این هستی ست. یک صلوات در فلانجا بفرستید هفتادتا شهید، آقا اینجوری نیست.
گاهی مقایسه با مفهوم سختی کار عنوان می شود؟
وقتی امیرالمؤمنین از پیامبر میشنود که یا علی! تو وقتی به یمن میروی اگر یک نفر به دست تو هدایت پیدا کند اجر آن بیش از همهی آن چیزهایی است که آفتاب بر آن بتابد. معنایش این است که این کار خیلی سختی است و تربیت آدمها خیلی کار سختی است. اگر اجر در آن حد بزرگ است این را بدانید کار اصلاً کار آسانی نیست.
هدف گرفتن چراغ هدایت درون مردم:
به قول یکی از مراجع تقلید که میگفت: مردم دیدید وقتی از کنار چراغهای آویزان قدیمی توی محلههارد می شدیم؟ یادتان هست بچهها خوششان میآمد چکار کنند؟ با همدیگر هدف میگرفتند چراغ ها را بزنند. میگفت با چراغهای هدایت درون مردم اینجوری رفتار کنید. معمولاً شخص میخواهد نشان دهد که کسی ست، زمان شاه میگفت: در گوش یک سرهنگِ زدم ، درحالیکه دروغ میگفته لامصب؛ الان هم افتخار به این است که دوتا فحش به آخوند دادم، یا فلان حاج آقا فلان مطلب را گفت و توی کاسهاش گذاشتم و فلان چیز را گفتم. اصلاً گاهی از اوقات خدمت ما رسیدن میشود جزء فضایل اجتماعی و طرف با این کلاس میگذارد. اینجوری نیست وقتی میرویم حتماً قدرمان را بدانند. رد میشود میخواهد تمام تلافی دوَل جمهوری اسلامی را با خدماتی که پدر مردم را درآوردند یکجا سر ما تخلیه کند. یک چیز ناب پیدا میکند یا خیلی چرک تحویل ما میدهد و رد میشود میرود. این طبیعت داستان است، اصلاً قرار غیر از این نبوده، فکر نکنید قرار بوده هرجا میرویم صل علی محمد یار امام خوش آمد بگویند، نه، اتفاقاً اصلش اینوریهایش هست و بهخاطر همین هم هست اینقدر این کار پاداش دارد، قرار است یک عمر فحش بخوریم و اخم هم نکنیم و از خدا هم طلبکار نباشیم. کار تربیت همانند کاری است که در مطب مقابل مریضها انجام میشود و هرکسی هم با یک مرضی میآید، هر کسی با یک بو و رنگ و ادایی میآید و شما باید حاضر باشید همهی اینها را با مهربانی و خوشی بپذیرید.
روایتی از امام حسن مجتبی (ع):
مرد شامی میآید پیش امام حسن مجتبی و هرچیز از دهانش درمیآید به امام میگوید، امام بعد از تمام شدن حرفهایش میگوید: برادر شامی چرا اینقدر عصبانی هستید؟ اگر جا نداری بیا برویم خانهی ما، اگر گرسنهای امروز را مهمان من باش، اگر پول نداری من در خدمت تو هستم، اینقدر میگوید تا سرآخر مرد شامی میگوید:
خدا میدانسته رسالت خود را کجا قرار دهد، شما اهل این حرفها هستید و جایگاه این حرفها را دارید.
ببینید اینها قصه هست،باید خیلی مرد باشی تا فحش بخوری و لبخند بزنی و طرف مقابل را جذب کنید. در زندگیهای خودمان مرور کنیم، ما گاهی اوقات حوصلهی آدمی که با خودمان متفاوت است را نداریم، موهایش یکخرده بیرون است یا ریشهایش را تراشیده و یا یک شلوار از این لیهای پاره پوره هم تنش هست.
داستان سفر مشهد:
من میرفتم مشهد با یکی هماتاق شدیم که خیلی متفاوت با ما بود. دیدم من بچه تهران هستم و فضاهای آنجا را هم زیاد دیدم، اما این تیپ را ندیده بودم ، نوع شلواری که پوشیده بود و تیپی که داشت، معلوم هم بود دارد به مشهد می رود، ولی فکر نمیکنم برای زیارت امام رضا میرفت و برای کاری دیگر به مشهد میرفت، چون مشهد شهر همهچیز هست. ببینید، داستانِ تربیت خلاف داستان تبیلغ یک ظرفیت فوقالعادهای میخواهد.
من میخواهم بروم بچههای آنجا را تربیت کنم. گفت: حاج آقا ترمز، اول مربی باید شد، مربی هم صرفاً اطلاعات نمیخواهد.
اما مربی بودن اطلاعات زیادی ومهارتآموزیهای بسیاری میخواهد.اینکه از کجا شروع کنی؟ چهجور شروع کنی؟ چی حرف بزنی؟
خدا رحمت کند حالا من چون دیگر همه میدانند ما انشاءالله شاگرد آن مرحوم بوده باشیم، من دیده بودم گاهی با هم سوار ماشین میشدیم و در راه، که مثلا چهل پنجاه کیلومتر بیشتر نبود تا ما را پیاده کند، یعنی روی هم مثلاً بیست الی سی دقیقه در ماشین بودیم، شروع میکرد با طرف با شیوههای خیلی زیبا و قشنگ رفیق و دوست و نزدیک میشد، حرفهای اصلیاش را میزد، وقتی هم پیاده میشدیم کارش را کرده بود و میرفت. اینها مهارتهای خاصی میخواهد،اینکه از کجا شروع کنم؟ چی بگویم؟ به چه زبانی بگویم؟
روایتی از آقای مصطفی پورمهدی:
ما میخواهیم شروع کنیم یاد آقای پورمحمدی میافتم، مصطفی پورمحمدی، دعوتش کرده بودند مجلس جواب سؤال مجلس را بدهد، شروع کرد؛ بسم الله الرحمن الرحیم، دیدید ما آخوندها میخواهیم حرف بزنیم دیدید دق میکنند مردم، لا سیما بقیه الله فی الارضین و گفت وگفت و گفت که؛
آقای لاریجانی که بالا نشسته بود گفت: آقای پورمحمدی وقتتان تمام است.گفت من که هنوز شروع نکردم به سؤال جواب دهم. یعنی ما وقتمان معلوم هست حالا میخواهی هرچه دلت میخواهد بگویی، حالا تو میخواهی لاسیما بقیه الله و … بگویی؟ دراینجا مجلس را ول کن, زیرا اینجا مردم عادی نیستند این تزئینات کلامت را بگذار کنار و با بسم الله شروع کن و حرفت را بزن تمام بشود برود. بیست دقیقه وقت داری و میخواهی یک عالمه مطلب به طرف مقابل بگویید.
ما هنوز این مهارتها را نداریم. چهجوری نزدیک شویم؟ چون در کار تربیت هستید تا زمانی که دور هستید حرفهاتون اثر نمیگذارد، بیست دقیقه وقت داری که قرار است هم دوست بشوی، هم نزدیک، هم صمیمی بشوی و تشخیص بدهی که الان از کجا باید شروع کرد؟ چه چیزهایی بگویم؟ چه عناصری ضروری است که توی بیست دقیقه بگویم. پیاده شدم آن دانه را کاشته باشم، دانه را کاشتم و رفتم حالا یکی دیگر میآید آب میدهد. نوبت من اولی بوده؛ ما اصلاً این مهارتها را نداریم . خود تربیت یک بحث است که بهشدت مهارتی است و علاوه بر آن ظرفیتهای متفاوتی میخواهد. رفقای مرحوم تعریف میکردند ، خودش خیلی از اوقات اینها را تعریف نمیکرد.
تعریف میکردند که طرف رد شده بود و به حاج آقا گفته بود ؛ فلان چیز به ریشات، دیگر حالا اینها بیتربیتی است، بعد میگفت: حاج آقا خیلی آرام دست به ریشش کشید و گفت چیزی نشد ، گفت ببین چیزی نشد. نه با عصبانیت، نه با عنوان جواب، یعنی ببین این حرفها خاصیتی ندارد.
یا مثلاً طرف آهنگش را در ماشین برای حاج آقا بلند کرده بود و حاج آقا خیلی کوتاه گفته بود، پسرم خودت را خرج چیزهایی کن که از تو بزرگتر هستند نه چیزهایی که از تو کوچکتر هستند، حیف تو هست.
پیغمبر مهربانی:
حتی بعداً در این برخوردهای کوتاه یکی از همین اوباش عزیز طلبه شده بود. به خدا کسی با این مردم حرف محبتآمیز نزده، به خدا همان آدمی که شما میبینید خیلی با ما متفاوت است کسی زمزمهی محبتی درِ گوشش نگفته است. ما پیروان پیغمبری هستیم که طرف آمده و میگوید من تا حالا هفتتا از بچههایم را کشتم. میگوید من آخر سر دلم سوخت، این بچه آخریِ را که چند سالش بود موهای قشنگی داشت مامانش را گول زدم و بچه را بردم . بچه به من التماس میکرد و من او را زیر خاک کردم و کشتم. او پیغمبری است که با اینها حرف میزند با اینها هم مهربان است، با همین جلاد مهربان است چون این حرفی نشنیده و از نسلهای قبلش حماقت را یاد گرفته است . خشونت، حماقت، وحشیگری، ولی با این وحشیِ خشن هم او باید با لطافت و محبت حرف بزند. حالا این آدم واقعاً فاصلهاش از ما کمتر از فاصلهی این جوانهایی هست که حالا هزارتا رفتار فلان دارد و شروع به حرف زدن میکند، مثلاً پسرِ آمده بود آییننامهی رفتار با دوست دخترش را از ما میپرسید. یعنی گاهی طرف آمده یک چیزهایی میپرسد که دود از کلهی آدم بلند میشود. ولی یادتان نرود کسی میتواند وارد فضای تربیت شود، حذر میشود داد ولی تربیت حوصلهها، مهارتها و این ظرفیتهای خاص را در آدم میطلبد. ظرفیتهایی که حاصل تمرکز و تمرین ورزشی نیست، حاصل یک نوع ارتباطهایی است که آدم با خدای خودش برقرار کرده است.